مدرسه علمیه مشکوة تهران

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

داستان جالب

25 آبان 1392 توسط آقا بابا رنگرز

e="font-size: large;">جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :

آری من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود …

 

" UnhideWhenUsed="false"…" data-path="../../plugins/share_plugin/img/">
مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: عمومی, ائمه معصومین لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

مدرسه علمیه مشکوة تهران

به وبلاگ حوزه ی علمیه خواهران مشکوة خوش آمدید
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

تدبر در قران

آیه قرآن

اوقات شرعی

اوقات شرعی

ذکر ایام هفته

ذکر روزهای هفته

کد آمارگیر

  • تماس